\\ | ... | |
n: justify; text-justify: kashida; text-kashida: 0%;">پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اوّلین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: « باید ازشما عکس برداری بشود تاجائی از بدنتان آسیب و شکستگی ندیده باشد.» پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. توضیح داد: « زنم در خانة سالمندان است. هر روز صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! » پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: « خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجّه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! » پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: « امّا من که می دانم او چه کسی است! »
[چهارشنبه 1392-12-07] [ 12:15:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |