عابدی به سفری رفت تابستان بود هوای گرم وباد سوزان طاقت هر رهگذری رامی گرفت عابد چشمش به غلامی افتاداو مشغول چراندن گوسفندان بود عابد به غلام گفت: یکی از این گوسفندان را بفروش غلام به او گفت: اینها مال من نیستندو صاحب دارند .عابد نگاهی به گوسفندان کرد وگفت: به صاحبش بگو یکی از گوسفندان را گرگ برد غلام گفت: به خدا چه بگویم؟ عابد از امانتداری و ایمان غلام شگفت زده شد و مدتها می گفت: ( آن غلام گفت، به خدا چه بگویم).

برگرفته از مجله خانه خوبان

موضوعات: اخلاقی
[سه شنبه 1390-03-24] [ 09:31:17 ق.ظ ]