در مورد مرگ و قیامت و آخرت با هم زیاد حرف می زدیم . پرسید :«اگر یک روز تابوت من را ببینی چه کار می کنی ؟»

ادامه مطلب :

جا خوردم .گفتم :«عباس ! تورا خدا از این حرف ها نزن . عوض اینکه دو نفری نشسته ایم یک چیز خوب بگویی…»زد به شانه ام و خیلی جدی گفت :«باید مرد باشی . من باید زودتر از اینها می رفتم ولی چون تو تحمل نداشتی ،خدا مرا نبرد . اما حالا احساس می کنم ،دیگر وقتش شده . تو که این همه مدت این همه زجر کشیده ای ،قدرت تحملت برای پذیرش این یکی هم زیاد شده . وقتی  تابوتم را دیدی ،گریه و زاری نکن .از خدا خواسته ام که اول به تو صبر بدهد و بعد به من شهادت . به حج که رفتی ،وقتی کعبه را دیدی دعا کن که جنگ تمام شود ،برای ظهور امام زمان (عج) هم دعا کن ،برای طول عمر امام دعا کن ،از خدا صبر بخواه .ارتباطت را با امام زمان (عج) بیش تر کن .برای خرید خودت را اذیت نکن ،فقط یک چیز برای دل خوش شدن بچه ها بیاور . سوار هواپیما که شدی ، آیه الکرسی بخوان . مواظب سلامتی خودت باش ،اگر هم برگشتی دیدی من نیستم …»طاقت نیاوردم ، گفتم :« عباس چطور می توانم دوریت را تحمل کنم ؟تو چطور می توانی ؟» ……….مرا فرستاد ه بود خانه خدا و خودش رفته بود پیش خدا .

                                                                        منبع :خانه خوبان33

موضوعات: شهدا
[یکشنبه 1390-11-09] [ 09:17:18 ق.ظ ]